
آن تیره مردمکها،آه
آن صوفیان ساده خلوت نشین من
درجذبه سماع دوچشمانش
ازهوش رفته بودند
دیدم که درسراسرمن موج میزند
چون هرم سرخگونه آتش
چون انعکاس آب
چون ابری ازتشنج بارانها
چون آسمانی ازنفس فصلهای گرم
دیدم که دروزیدن دستانش
جسمیت وجودم
تحلیل میرود
دیدم که قلب او
باآن طنین ساحرگردان
پیچیده درتمامی قلب من
ساعت پرید
پرده به همراه بادرفت
اورافشرده بودم
درهاله حریق
انبوه سایه گسترمژگانش
تاانتهای گمشده من
دیدم که میرهم
دیدم که پوست تنم ازانبساط عشق ترک خورده است
دیدم که حجم آتشینم
آهسته آب شد
دریکدیگرگریسته بودیم
دریکدیگرتمام لحظات وحدت را
دیوانه وار زیسته بودیم
نظرات شما عزیزان:
|